-.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*
میگویند پادشاهی علاقه خاصی به شکار روباه داشته
تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده
بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده
در نهایت هم رهایش میکرده
تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است
هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله
از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد
بنابراین «گرسنه» میماند
صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد
پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله
خود روباه را هم «آشفته» میکند
«آرامش»اش را به هم میزند
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد
دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند
بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*